بنام خدا
بازهم آدینه ای دیگر طلوع کرد وتو بــــاز نیامدی
هربار قلم دستم می گیرم تا برایت بنویسم... دستم به لرزه میافتدو
قلم نیز مرا یاری نمیکند... گویی نیرویی عظیم اورا بازمیدارد
میخواستم بنویسم دوستت دارم
میخواستم بنویسم منتظرت می مانم
منتظر؟
وقتی به این کلمه میرسم لرزش دستم بیشتر میشودوقلم نیز بر جایش میخکوب تر
انتظار وگناه؟!؟!
چه تضادی!!!چه تناقضی؟!؟!
چگونه میتوانم منتظر باشم درحالیکه غرق درگناهم؟؟؟؟
درخود انتظار را جستجو میکنم ولی هیچ نمی یابم وفقط شرم وحزن واندوهی بی پایان
نمیدانم تا کی باید حاصل جستجویم شرم باشد؟؟؟نمیدانم؟؟؟
وبازهم آدینه ای دیگرغروب کرد وتو بــــــاز نیامدی وباز شب وظلمت وسیاهی
وبازانتظار وانتظار وانتظار....